قانون شکن

قانون شکن

اشعار محتشم فتحی آذر
قانون شکن

قانون شکن

اشعار محتشم فتحی آذر

آه چه داستان تلخی بود

با حضوری همیشه کم رنگ و با دلی سرد و چهره ای مایوس

پشت به آفتاب میچرخیم در مداری سیاه با فانوس

ایستاده به خواب رفتیم و صحنههایی عجیب میبینیم

صحنه های نه واقعا رویا صحنه هایی نه واقعا کابوس 

راهروها چقدر عجیب شدند  مرده ها راه می روند انگار 

شهر ما سرزمین اموات است زندگی واژه ای است نا ماء نوس  

این همه عاشقانه خواندیم و معنی عشق را نفهمیدیم

آه چه داستان تلخی بود تشنه ماندن کنار اقیانوس

معنی زندگی عوض شده است اسمان را کسی نمی خواهد

ما در این عصر پوچ بودنها به حقارت رسیده ایم افسوس

حال و آینده را نمی فهمم

شب سرد است و برف می بارد آسمان اخم کرده دلگیر است

از زمانی که راه افتادم شهر پر از صدای زنجیر است

آه دیگر تصور چیزی جز سیاهیی محض ممکن نیست

شده ام وارد جهانی که خالی از طرح ورنگ و تصویر است

خاطرات گذشته های بدم هی قدم می زنند دنبالم

حال و آینده را نمی فهمم ذهن من با گذشته در گیر است

مثل بازیگری غریبم که نقش بد را درست بازی کرد

شاید این انتخاب دنیا بود شاید این اشتباه تقدیر است

دستهای مرا بگیر و مرا ببر آنجا که زندگی جاری است

و نگو که برای برگشتن به مسیر درست تر دیر است

کابوس مشترک

خسته ام از هوای مسموم و خسته ام از فضای آلوده

هستم ونیستم غرورم را  میکشد این حضور بیهوده

بی خیال نبود و بود هم غرق در انجماد و بی حسی

شهر آتش گرفته اما ما باز خوابیده ایم آسوده

بی نهایت شبیه هم هستیم ما که  کابوس مشترک داریم

ما که  غرق خیال و تردیدیم هر دو پوچیم هر دو فرسوده

سر نوشت بدی نوشتیم و اخر داستان به هم گفتیم

وضع موجود اختاری نیست جبر شوم زمانه این بوده

کاش که یک نفر بیاید و باز دلمان را به هم گره بزند

ما که سردر گمیم مانند جمعی از حلقه های مفقوده