شب سرد است و برف می بارد آسمان اخم کرده دلگیر است
از زمانی که راه افتادم شهر پر از صدای زنجیر است
آه دیگر تصور چیزی جز سیاهیی محض ممکن نیست
شده ام وارد جهانی که خالی از طرح ورنگ و تصویر است
خاطرات گذشته های بدم هی قدم می زنند دنبالم
حال و آینده را نمی فهمم ذهن من با گذشته در گیر است
مثل بازیگری غریبم که نقش بد را درست بازی کرد
شاید این انتخاب دنیا بود شاید این اشتباه تقدیر است
دستهای مرا بگیر و مرا ببر آنجا که زندگی جاری است
و نگو که برای برگشتن به مسیر درست تر دیر است