قانون شکن

قانون شکن

اشعار محتشم فتحی آذر
قانون شکن

قانون شکن

اشعار محتشم فتحی آذر

قفس آسمان

نشسته شاعر دیوانه با خیال خودش
که در گذشته ی خود بنگرد به حال خودش
و بادو تیله ی تاریک غوطه ور در خون
سقوط کرده فرو می رود به فال خودش
کسی که هیچ نبود و کسی که هبچ نشد
کسی که بود فقط شاهد زوال خودش
کسی که در قفس آسمان گرفتار است
و تیشه می زند از فرط غم به بال خودش
کسی که نعش خودش را به دوش می گیرد
کسی که آخر سر می شود وبال خودش
همیشه زخم خودی خورد و باز خوبی کرد
ولی نخواست بسوزد دلش به حال خودش
برای گرمی بازار خلق هیزم شد

تمام زندگیش را نبود مال خودش
اگرچه خواست ولی هیچ وقت نتوانست
جواب عکس گرفت آخر از سوال خودش
به باد رفت و خودش را در امتحان ردکرد
نه ایده آل کسی شد نه ایده آل خودش

شعر درمان نیست

پشت این لبخند مصنوعی دلی افسرده   است 

مرد تنهایی که خیلی پیش از اینها مرده است 

برگ های سبز را بر شاخه ام باور نکن 

آفت تردید و حسرت ریشه ام را خورده است 

بی جهت پارو زدم برعکس جریان های آب

قایقم را رود سمت آبشار آورده است 

تکیه بر عشق زمینی اتّکا بر باد بود 

ایناجنون ین جهانم را به یغما برده است 

غم،غم است حتی اگر آرایه بارانش کنند 

شعر درمان نیست، درد آدم  آزرده است 

#محتشم_فتحی_آذر

تاوان

پشت سرم پل های ویران است ، دیگر کسی چشم انتظارم نیست 

مفهوم دنیایم فقط پوچی است ، غم نیز حتی در کنارم نیست 

نه خاطره نه آرزو دارم ، آینده ام در خاک مدفون است 

من سالهای پیش از این مردم ، اما عزیزی سوگوارم نیست 

یخ کرده ام در قطب دلتنگی ، در استوای درد می جوشم 

سیاره ای تنها و بی روحم ، جز هیچ چیزی در مدارم نیست 

خاکستری از شعله ی سوزان، یا برگ زرد از جنگلی سبزم 

ابرم ولی افسوس امّیدی به اینکه بر گل ها ببارم نیست 

بت ساختم بت را پرستیدم ،بت را شکستم هی تبر خوردم 

تاوان تلخی داشت شک کردن ،حتی خیال امروز یارم نیست 

تنهاترین موجود دنیای ویران و دلگیر خودم هستم 

در سینه ام یک تکه ی سنگ است، امروز  قلبی بیقرارم یست 

عکسی شدم بر روی دیواری که هیچ کس آن را نمی بیند

آسان و زود از یادها رفتم ، شاخه گلی روی مزارم نیست