فکر کردم که می شود از عشق از عذاب از جنون بپرهیزم
تو تمام وجود من بودی از وجودم نشد که بگریزم
عشق از جای خود بلندم کرد که به خاک سیاه بنشاند
دست های مرا نگیر ، ببخش بار دیگر به پا نمی خیزم
من تجسم نکرده ام بلکه زندگی کرده ام سیاهی را
شده ام انتهای ویرانی بیش از این ها فرو نمی ریزم
گنج خود را نشد نگه دارم تو رهاتر شدی و من مجنون
سرنوشت من عاقبت این شد که به زنجیر غم بیاویزم
با تبی جانگداز می سوزم با عذابی بزرگ می سازم
بی تو خو کرده ام به دوزخ خود به زمستان وحشت انگیزم
بی تو درگیر شبی درد آور و طولانی ام
خسته از تکرار یلداهای سرگردانی ام
بودنت مثل سرابی از بهشتی امن بود
اینک اما در حصار برزخی طوفانی ام
هیچ تعریفی از آزادی ندارم ، سالهاست
بی تو زیر سقف و زیر اسمان زندانی ام
بر نخواهد گشت عمر رفته با برگشتنت
تازه خواهد ماند داغ عشق بر پیشانی ام
کاش به چشمان تو دیگر نیفتد چشم من
تا نباشی بیش از این ها شاهد ویرانی ام
فکر کردم می شود با عشق دنیا را گرفت
دل بریدی تا سر جای خودم بنشانی ام
قبله ام را هم عوض کردم به سمت چشم تو
عشق هر دم دردهای تازه کرد ارزانی ام
سی سالگی یعنی سکون یعنی خود پیری
وقتی اسیر شعبده بازی تقدیری
وقتی تنفس می کنی بی هیچ رویایی
وقتی که با افکار دردآلود درگیری
خود را چنان تندیس های مرده بی یابی
در ذهن خود دیگر نداری هیچ تصویری
خوابی نمی بینی و رویایی نمی بافی
دنیای بی روحت نخواهد کرد تغییری
دنبال نان هستی، پی منجی نمی گردی
دل می کنی از قهرمان های اساطیری
دیوانگان آینده ات را می نویسند و
تو در درون خویشتن در بند و زنجیری
در سرزمین سازش و تسلیم می پوسی
در روزگار ماتم و اندوه می میری
سی سالگی یعنی غم طفلی که او را با
دلشوره ی آینده در آغو ش می گیری
#محتشم_فتحی_آذر
نه خداوند قرار است که اعجاز کند
و نه شادی به سکوت تو دری باز کند
آنکه هر روز زمستان و بهارش درد است
سال نو را به چه انگیزه ای آغاز کند؟
نه قرار است عزیزی بکشد ناز تو را
نه قرار است برای تو کسی ناز کند
شاید از پشت بخواهد به تو خنجر بزند
آنکه دائم به تو دلبستگی ابراز کند
دل به دل راه ندارد ،تو وفا کن تا یار
نغمه ی سرد جدایی و سفر ساز کند
آنکه تو در سر خود شور وصالش داری
در تلاش است تو را از سر خود باز کند
شده ای شاعر دیوانه که هی می نالد
که فقط عقده قرار است پس انداز کند