قانون شکن

قانون شکن

اشعار محتشم فتحی آذر
قانون شکن

قانون شکن

اشعار محتشم فتحی آذر

مهره ی سوخته

جنون گرفتم و هی سر به سنگ می کوبم 

بد است حال من اما خیال کن خوبم 

خیال کن که بدون تو شاد و آرامم 

اگرچه مثل هوای بهار آشوبم 

دلم به وعده وعید تو خوش نخواهد شد 

که عمر نوح ندارم که من نه ایّوبم 

تو اهل بازی و من ناامید و سردر گم 

شبیه مهره ی بیرون ز صفحه  مغلوبم 

همیشه  هرچه دلت خواست با دلم کردی  

همیشه من شدم آری فدای محبوبم 


امروز اخرین روز از روزهای دنیاست

باور کنید یا نه پایان قصه اینجاست

مثل کلاغ قصه در راه ماندم آری

وقتی رسیدنم را حتی خدا نمی خواست

وقتی نفس کشیدن معنای مرگ دارد

ماندن چقدر زشت و مردن چقدر زیباست

امروزمثل دیروز فردا شبیه امروز

تکرار پشت تکرار رسم همیشه ی ماست

روراست بودن من دیگر چه سود دارد

وقتی کسی در این شهر با من نبود رو راست

خو می کنم به بغض و هذیان شاعرانه

این سرنوشت تلخ مردی غریب و تنهاست

@MOFATHIAZAR

تشنه ام بگذار تا دلخوش شوم با این سراب 

غصه دارم دوست دارم بی جهت شادی کنم 

گرچه  در اطراف خود  چیزی ندیدم جز قفس 

دوست دارم در قفس تمرین آزادی کنم

قانون شکن:

رفتی و بی تو سهم من از این خزان زرد

اندوه بود و حسرت و رنج و نگاه سرد 

دنیای من بدون تو پوچی مطلق است 

دنبال  روح و معنی این شعر ها نگرد 

با رفتنت خلاصه شدم در جنون و داغ 

بارفتنت رفیق شدم با عذاب و درد

این زندگی نبرد من و واقعیت است 

با مرگ من تمام شود کاش این نبرد 

تا کی خیال و اینکه نشستی کنار من 

تا کی نبودن تو و فنجان چای سرد 

WWW.MFA.BLOGSKY.COM


کنار من بنشین و سکوت کن بگذار

که حس شاعریم با تو گل کند این بار

تو مثل یک غزل عاشقانه زیبایی

ومثل یک ثر شاعرانه بی تکرار

بیا که فصل زمستان به انتها برسد

نرو اگر بروی من نمی رسم به بهار

جهان کوچک من با تو دیدنی است ولی

تمام پنجره ها بی تو میشود دیوار

مرا ببر به تماشای فصل سبز امید

مرا به زردی پاییز بیکسی مسپار