نشسته شاعر دیوانه با خیال خودش
که در گذشته ی خود بنگرد به حال خودش
و بادو تیله ی تاریک غوطه ور در خون
سقوط کرده فرو می رود به فال خودش
کسی که هیچ نبود و کسی که هبچ نشد
کسی که بود فقط شاهد زوال خودش
کسی که در قفس آسمان گرفتار است
و تیشه می زند از فرط غم به بال خودش
کسی که نعش خودش را به دوش می گیرد
کسی که آخر سر می شود وبال خودش
همیشه زخم خودی خورد و باز خوبی کرد
ولی نخواست بسوزد دلش به حال خودش
برای گرمی بازار خلق هیزم شد