سنمان بیشتر شد، اما ما ذره ای هم بزرگتر نشدیم
شهرمان ماند زیر آوار و خواب ماندیم و با خبر نشدیم
بره بودیم و منت چوپان بر سر ما همیشه سنگین بود
در چراگاه سبز مان ماندیم ، راهی بیشه ی خطر نشدیم
قصه های هزار و یک شب را کلمه کلمه به گوشمان خواندند
در شب تیرگی گرفتاریم ، عاشق رویش سحر نشدیم
ما پذیرفته ایم که حتی در قفس نیز می شود خوش بود
آسمان را نظاره کردیم و پی پرواز در به در نشدیم
ما بهایی برای راستی و حس آزادگی ندادیم و
در پی کشف روشنایی ها در غم و غصّه غوطه ور نشدیم
مردمانی کرخت و بی روحیم، بی خیال غرور و آزادی
لایق این سیاهی و رنجیم ما که حاضر به درد سر نشدیم