قانون شکن

قانون شکن

اشعار محتشم فتحی آذر
قانون شکن

قانون شکن

اشعار محتشم فتحی آذر

افتخار

چه جمله های قشنگی که بارمان کردند 

عجب عدالت نابی نثارمان کردند 

نگو ، نفهم و نبین و فقط بگو آری 

بله بله فقط این را شعارمان کردند 

اگر به زیر کشیدند تخت شاهی را 

چه سود؟ منبرشان را سوارمان کردند 

لباس تیره تن روزگار پوشاندند 

همیشه مضطرب و سوگوارمان کردند 

گرسنگی همه ی افتخارما شده است 

ببین ببین که چه با افتخارمان کردند .

بزرگتر نشدیم

سنمان بیشتر شد، اما ما ذره ای هم بزرگتر نشدیم 

شهرمان ماند زیر آوار و خواب ماندیم و با خبر نشدیم 

بره بودیم و منت چوپان بر سر ما همیشه سنگین بود 

در چراگاه سبز مان ماندیم ، راهی بیشه ی خطر نشدیم 

قصه های هزار و یک شب را کلمه کلمه به گوشمان خواندند 

در شب تیرگی گرفتاریم  ، عاشق رویش سحر نشدیم 

ما پذیرفته ایم که حتی در قفس نیز می شود خوش بود 

آسمان را نظاره کردیم و پی پرواز در به در نشدیم 

ما بهایی برای راستی و حس آزادگی ندادیم و 

در پی کشف روشنایی ها در غم و غصّه غوطه ور نشدیم 

مردمانی  کرخت و بی روحیم، بی خیال غرور و آزادی 

لایق این سیاهی و رنجیم ما که حاضر به درد سر نشدیم