ظاهراً پنجره دور و برمان بسیار است
حیف پشت همه ی پنجره ها دیوار است
بگذاریم بخوابند کمی ساعت ها
زندگی ثانیه به ثانیه اش تکرار است
مرد خورشید و زمستان به زمستان پیوست
نه بهار آمد و نه معجزه ای در کار است
هی بجنگیم که به صلح جهانی برسیم؟!
صلحمان نیز چنان مذهبمان خونبار است
دینمان رد شده از مرحله ی لا اکراه
پوشش و گویش و اندیشه ی ما اجبار است
روی این خاک به جز خار نخواهد رویید
در بیابان بلا سبز شدن دشوار است
بشر امروز به آغاز جنون برگشته
عمر ما چرخش بیهوده ی یک پرگار است
دلم در شعله ی تاب و تب و اندوه می سوزد
غزل در دوزخی با آتشی انبوه می سوزد
جهنم یعنی اینکه جسم هامان یک قدم از هم
جدا هستند و با این درد،دارد روح می سوزد
تو کنعان می شوی و می روی تا قلّه ات اما
برای عمرِ در پای تو رفته نوح می سوزد
مرنجان بیش از این ،این سینه آتشفشانی را
تمام شهرتان با یک دمِ این کوه می سوزد
جنون واگیر دار است ، این غزل را پاره کن لطفاً
وگرنه مثل من قلب تو با اندوه میسوزد