از تو نه، از خودم از بخت بدم رنجیدم
که تو را دورتر از دورترین ها دیدم
کودکی ساده و بی تجربه بودم با عشق
معنی دلهره و فاصله را فهمیدم
شعر گفتم که مگر مرهم زخمم باشد
روی یک زخم ترک خورده نمک پاشیدم
سوز و سرمای زمستان ابدی شد بی تو
ماندم و سوختم و یخ زدم و خشکیدم
چاره ای نیست به جز زرد شدن,، پژمردن
چه کنم ؟ پوچیِ سبزینه ی بی خورشیدم
خانه و کوچه و شهر و همه جا زندان است
هرکجا که بروم بعد تو در تبعیدم
غمم این نیست که پاییز ملال انگیز است
دردم این است که هر روز خدا پاییز است
خنجر کند زمان روح مرا می ساید
این همه لحظه ی آرام جنون آمیز است
گوشه ی شهر غریبی تک و تنها مردم
خانه ی سرد من از حس تهی لبریز است
میل پرواز در اعماق وجودم مرده
همه ی زندگیم یک قفس ناچیز است
پیش از آنی که به مسلخ ببری صیدی را
مطمئن باش دلت سنگی و تیغت تیز است
نشسته شاعر دیوانه با خیال خودش
که در گذشته ی خود بنگرد به حال خودش
و بادو تیله ی تاریک غوطه ور در خون
سقوط کرده فرو می رود به فال خودش
کسی که هیچ نبود و کسی که هبچ نشد
کسی که بود فقط شاهد زوال خودش
کسی که در قفس آسمان گرفتار است
و تیشه می زند از فرط غم به بال خودش
کسی که نعش خودش را به دوش می گیرد
کسی که آخر سر می شود وبال خودش
همیشه زخم خودی خورد و باز خوبی کرد
ولی نخواست بسوزد دلش به حال خودش
برای گرمی بازار خلق هیزم شد
پشت این لبخند مصنوعی دلی افسرده است
مرد تنهایی که خیلی پیش از اینها مرده است
برگ های سبز را بر شاخه ام باور نکن
آفت تردید و حسرت ریشه ام را خورده است
بی جهت پارو زدم برعکس جریان های آب
قایقم را رود سمت آبشار آورده است
تکیه بر عشق زمینی اتّکا بر باد بود
ایناجنون ین جهانم را به یغما برده است
غم،غم است حتی اگر آرایه بارانش کنند
شعر درمان نیست، درد آدم آزرده است
#محتشم_فتحی_آذر
پشت سرم پل های ویران است ، دیگر کسی چشم انتظارم نیست
مفهوم دنیایم فقط پوچی است ، غم نیز حتی در کنارم نیست
نه خاطره نه آرزو دارم ، آینده ام در خاک مدفون است
من سالهای پیش از این مردم ، اما عزیزی سوگوارم نیست
یخ کرده ام در قطب دلتنگی ، در استوای درد می جوشم
سیاره ای تنها و بی روحم ، جز هیچ چیزی در مدارم نیست
خاکستری از شعله ی سوزان، یا برگ زرد از جنگلی سبزم
ابرم ولی افسوس امّیدی به اینکه بر گل ها ببارم نیست
بت ساختم بت را پرستیدم ،بت را شکستم هی تبر خوردم
تاوان تلخی داشت شک کردن ،حتی خیال امروز یارم نیست
تنهاترین موجود دنیای ویران و دلگیر خودم هستم
در سینه ام یک تکه ی سنگ است، امروز قلبی بیقرارم یست
عکسی شدم بر روی دیواری که هیچ کس آن را نمی بیند
آسان و زود از یادها رفتم ، شاخه گلی روی مزارم نیست